فکر کنم سال دوم یا سوم ابتدایی بودم.یه روز یکی از همکلاسیها را که بعدها شهید شد (خدارحمتش کنه)را دیدم که گوشه ی کتایش یه دونه منگنه یا به زبون اونروزیه خودمون اکبند زده بود اخه اون روزا جلد کتاب و این مسائل نبود خیلی هنر می کردیم یه روزنامه باطله پیدا می کردیم و کتابمون را باهاش جلد می کردیم بعدش هم می ذاشتیم زیر تشکمون و اونقدر سفت وای میساد که به راحتی کنده نمی شد البته نمی چسبید ولی فرم می گرفت و می موند البته یکی دو ماهی بعدش حتی از جلد خود کتابمون هم دیگه خبری نبود چه برسه به جلد روزنامه ایش .الغرض با دیدن اون منگنه رو کتابش ذوق زده شدم و گفتم اینو چطور زدی؟راستش تا اون موقع ماشین دوخت ندیده بودم و فکر کردم با دست منگنه را داخل کاغذ کرده و بعد دو سرش را خم می کنند.اونمرحوم گفت فلانی برام زده و با منگنه کوب زده. مرا بگو حس کنجکاویم بیشتر شد و رفتم سراغش که یکی هم رو جلد کتاب من بزن ولی متاسفانه گفت تموم شده و حتی حاضر نشد دستگاش را هم نشونم بده.ارزوم شده بود که یه منگنه رو کتاب یا دفترم زده بشه و جزو رویاهام شده بود خودم هم یه روزی یه منگنه کوب یا بقول حالایی ها ماشین دوخت داشته باشم.چند ماهی گذشت یه همکلاسی داشتیم که از ما خیلی بزرگتر بود شاید هفت هشت سال و البته سیگار هم می کشید فقط به قول دکتر شریعتی *کچل و متاهل نبود.به خاطر مسائلی که تو خاطرات بعدی می گم با هم دوست بودیم ودیدم این دوستم یه منگنه کوب داره خیلی خوشحال شدم.ازش خواستم چندتا منگنه برام بزنه.به قول خومون اون روزا می گفتیم نودونچیnovdonchiچون
شبیه ناودان بود و کوچک هم بود و حدود پنجاه تا منگنه داشت قبول کرد ولی به شرط اینکه سه روز تغذیه م را بهش بدم.خلاصه سه روز از تغذیه محروم شدم تا به منگنه برسم قرار شد برام یه نودونچی از منگنه هاش را بزنه در قبال سه روز تغذیه.حالا اینکه کجا بزنه خیلی جالب بود .من اونروزا کت می پوشیدم البته هر سال عید یه کت و شلوار برام می خریدند و تا سال بعد داشتم من گفتم روی یقه ی کتم بزنه تا معلوم باشه و همه ببینند اونم هر چند براش مسخره بود ولی زد.یقه ی کت ما شده بود پر از اکبند بقول خودمون اونقدر لحظات اول خوش حال بودم که نگو تا اینکه بچه ها که دیدند شروع کردند به مسخره کردن و برام عجیب بود چرا چیزی که برای من اینقدر مهمه برا اونا مسخره هست.معلممون هم که دید کمی خندید و به حساب بچه بودنمون گذاشت.هر جور بود چون سه روز تغذیه ام را رو این کار گذاشته بودم یکی دو هفته تحملش کردم ولی مجبور شده بکنمشون.این قضیه گذشت و من همچنان در حسرت یه دونه ماشین دوخت یا همون اکبند بودم تا اینکه ابتدایی تموم شد و رفتم راهنمایی.یه مغازه نزدیک مدرسه بود که گاهی ازش خرید می کردم .فهمیدم که اکبند هم اورده و دونه ای ده تومن می فروشه.خیلی خوشحال شدم .اونقدر علاقه داشتم که اگه تو دست یکی از دوستام می دیدم مدتها نگاش می کردم و چون دسته های پلاستیکیش دو رنگ سبز و نارنجی قشنگ داشت مدتها تو فکر بودم که سبزش را بخرم با نارنجیش راوبالاخره تونستم ده تومن جور کنم و درست یادم نیست بعلت جبر روزگار یا علاقه یه دونه رنگ سبزش را خریدم.هنوزم که بیست سالی ازون زمونا می گذره همون منگنه را مثل روز اولش نگهش داشتم و هروقت که میبینمش به یاد دوران کودکی و افکار و ارزوهای کودکیم می افتم
دوران خوشی بود.....
*دکتر شریعتی گفته:
یه همکلاسی داشتم که آخرکلاس می نشست وبه سه دلیل ازاو بدم می آمد:
?- سیگارمی کشید ?- کچل بود ? - مهم تر از همه اینکه زن داشت
بعد از سالها همراه زنم او را در خیابان دیدم در حالی که :
?- سیگارمی کشیدم ?- کچل بودم ?- زن داشتم
کلمات کلیدی: